نوشته شده توسط : شيرينتر از عسل
عيد سعيد قربان رو بهتون تبريك ميگم؛اميدوارم تو اين روز به حق حج مقبول و دعاي اجابت شده همه حجاج بيت الله الحرام وكل اونايي كه امروز دعاشون مستجابه؛عيدي تون رو بهتر از اوني كه فكر ميكنين خدا به بهتون لطف كنه

:: موضوعات مرتبط: مذهبي , ,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شيرينتر از عسل
تگل للناس بايعني/ ناسك تجي اسمعني/كلمه و رايد احچيهه/ما تبيع و شنو يعني/قابل راح اموت اني/لو راح اضل وحداني/وقلبي ايسير يوجعني/ما تبيعو شنو يعني/فضل من عندي حبتك/بعت الدنيا و اشرتك/عرفتك مو علا نيتك/هسه اشلون تقنعني/اصلا انا ماريدك/دور شوف الي فيدك/من اليوم ودعني/ما تبيع و شنو يعني/يكفي الشفته من عندك/روح وربي اليسعدك/كرهت الحب من بعدك/گلبي بي ايطوعني/نادم عل خسرت اوياك /مو باچبراليوم انساك"

:: موضوعات مرتبط: يه شعر , احله من العسل , ,
:: برچسب‌ها: حاتم العراقي , اغنيه_كلمات ,
:: بازدید از این مطلب : 1149
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شيرينتر از عسل
از اين دوري طولاني/منو ببر به دوراني/كه هر لحظه تو اونجايي/زير بارون تنهايي/منو ببر به اون حالت/همون حرفا همون ساعت/به اندوه غروبي كه/به دلشوره خوبي كه/توچشمام خيره ميموني/به من چيزي بفهموني/

:: موضوعات مرتبط: يه شعر , ,
:: برچسب‌ها: خواجه اميري ؛ترانه؛ ,
:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شيرينتر از عسل
ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه از زبان امام رضا پرده‌ی اول؛ علی: دل من تصمیم به ازدواج گرفته بودم ولی جرأت نمی‌کردم این مطلب را به سرورم بگویم، اما شب و روز در فکر آینده‌ی خود بودم، ا اینکه یك روز كه پیش حبیبم بودم به من گفت: علی جان! با ازدواج چطوری؟ من كه سرم پایین بود، زیر چشمی می‌دیدم كه پیامبر چه لذت پدرانه‌ای می‌برند از اینكه به دامادی من فكر می كند. با خجالت، آهسته گفتم: رسول خدا خود داناتر است. اما دلم عین سیر و سركه می‌جوشید، نگران بودم. آخر من دلم را به ناز دلبری باخته بود و می‌ترسیدم كه حضرت كسی دیگری را به من پیشنهاد دهد. در قبیله ما، قریش، دختر كم نبود، اما آنكه دل مرا برده بود از آنان نبود. نگران بودم. پرده‌ی دوم؛ باز هم علی: خبر آمد خبری در راه است نفهمیدم چه شده بود که گفتند حبیبت با تو كار دارد. او جان من بود كه تا ندایش به گوش می‌رسید لبیك من به سوی او پرّان می‌شد. اما اینبار دلم كمی می‌لرزید انگار چیزی فهمیده بود. خودم را به خانه امّ‌سلمه رساندم ، تا چشم پیامبر به من افتاد از جا كنده شده و دستهایش را گشود به سوی من آمد. من كه بهتم برده بود. چقدر پیامبر خوشحال بود! چشمانش برق می زد و چنان می‌خندید كه دندانهای نازش پیدا بود، و من همچنان بهت زده بودم كه گفت: علی جانم! مژده بده! مژده! . گفتم سرورم خیر است انشاالله، اول بگویید چه شده! همچنانكه مرا به سینه‌ی خود فشار می‌داد و می‌خندید گفت: خدا ازدواج تو را که فکر مرا مشغول کرده بود خود به عهده گرفت. مرا می‌گویی! پاهایم سست شد! پر از شور و تشویش. دیگر صبر نداشتم. ماجرا چیست؟ من بی دلم. پرده‌ سوم؛ حبیب خدا: در آسمان نشسته بودم كه دوست آسمانی من، جبرئیل، با شاخه‌های سنبل و میخك (قَرَنفُل) نزد من آمد و آنها را به من داد، من آن دو را گرفتم و بوییدم و گفتم: دسته گل به چه مناسبتی است؟ دوستم گفت: مگر خبر نداری ؟ خداوند حوران بهشت را امر فرموده که تمام فردوس را تزیین كنند، به بادهای بهشتی هم دستور داده تا با بوی انواع عطر بوزند، و حورالعین را به خواندن سوره‌های «طه» ، «یاسین» ، «شوری» و… امر فرمود، و به یک … . جبرئیل هم ذوق زده و یك نفس، با آب و تاب مشغول تعریف بود اما من هنوز جوابم را نگرفته بودم . این همه بریز و بپاش برای چه؟ مگر عروسیه؟! در این فكرها بودم كه دوستم گفت: خدا به جارچی بهشت گفته كه جار بزند: ای پریان من! ای بهشتیان جمع شوید كه اینجا جشن عروسی است! فاطمه را عروس علی كردم. علی به دلبرش رسید، آخر آنها دل داده‌ی هم بودند… . جبرئیل همچنان داشت تعریف می‌كرد. اما من وقتی این را شنیدم ناگاه به شوق از جا پریدم و خدا را شكر گفتم. بنازم به تو ای خدای خوب من كه چه خوب در و تخته را به هم جور می‌كنی. خودم را جمع كردم كه ببینم دیگر چه خبر بوده. دوست آسمانیم گفت: خداوند تبارک و تعالی به راحیل، آ ن پری خوش كلام و خوش صدا، امر فرموده که خطبه بخواند. پرده‌ی چهارم؛ راحیل: قرار عاشقی من هم مثل همه پر از شور بودم و تصمیم داشتم كه خطبه‌ی این دو عاشق را به زیباترین شكل بخوانم، خطبه‌ای ماندگار. من چقدر خوشبخت بودم خطبه‌ی زهرا و علی را می‌خواندم. همه ساكت بودند و من گلواژه‌های ادبستان عاشقی را بر هم می‌تنیدم. همه ساكت بودند و به من گوش می‌دادند. تا آنكه من با صلواتی به حبیب خدا كلامم را تمام كردم كه خِتامش به مِسك باشد. به شور این پیوند و اتمام خطبه همهمه‌ای به پا شد كه ناگاه آن خدا به ندایی گفت: «ای حوریان بهشت من! به علی بن ابی طالب حبیب محمّد، و فاطمه دختر محمّد تبریک بگویید. من برای آنان خیر و برکت قرار دادم». خاضعانه به درگاه خداوند عرض كردم: پروردگار من، برکت تو بر آن دو بیشتر از آنچه ما در بهشت دیدیم نیست؟ خداوند، بنده نوازانه فرمود: ای راحیل! از جمله برکت من بر آن دو این است که آنان را بر محبّت خودم، با هم همراه می‌کنم و حجّت خود بر مردم قرارشان می‌دهم، و قسم به عزّت و جلالم که از آن دو، فرزندانی بوجود خواهم آورد که در زمین گنجینه‌داران معادن حکمت من باشند. پرده‌ی پنجم؛ علی: شكرانه من به عشقم رسیده بودم و بسان موج به ساحل رسیده آرام بودم. و تنها آنچه باید می‌كردم افتادن به پای كسی بود كه پیوند دهنده‌ی دلهاست. این بود كه بیدرنگ و متواضعانه، از صمیم دل زبان گشودم كه: «رَبِّ اَوزِعنی اَن اَشکُرَ نِعمتَکَ التی اَنعمتَ عَلَیَّ» پروردگارا! مرا بر آن‌ دار که شکر نعمتی که به من دادی، به ‌جای آرم (نمل: 19) حبیبم نیز دعای مرا آمین گفت . پرده‌ی ششم؛ فاطمه: شاهد پرده نشین سالها بود كه من از پس پرده به كمالات علی دل سپرده بودم. من هم به علی دلباخته بودم و او خبر نداشت. هربار كه در خانه برای خواستگاری به صدا می‌آمد مرا موج تشویش و اندوه می‌برد. همیشه با خود می‌گفتم چه می‌شد كه علی به خواستگاری من می‌آمد؟ با خودم می‌گفتم بروم و به پدر بگویم كه خود به علی پیشنهاد دهد، اما من كه چنین رویی نداشتم. گاهی وقتها كه تنها بودم در خیالم به عروسیَم فكر می‌كردم. به این كه در كنار تو برای خطبه عقد نشسته‌ام. آن موقع بود كه بی اختیار خنده‌ام می‌گرفت. من كه در زندگی‌ام مدام در سختی و غم بودم، تمام خوشیهایم را با تو می‌جستم. و همیشه منتظر رسیدن به تو بودم. اكنون كه همسر تو‌ام، اكنون كه تو مال منی، چقدر خوشحالم. راستی چقدر من و تو به هم می‌آییم! پرده‌ی هفتم؛ پیامبر: راز ناز رازی در دلم بود كه باید به علی می‌گفتم. او باید می‌دانست كه چقدر برای من و دخترم عزیز است. صدایش كردم و به او گفتم: علی جانم! بزرگانی از قریش در مورد ازدواج فاطمه با تو مرا سرزنش کردند و گفتند: ما او را از تو خواستگاری کردیم ولی او را به ما ندادی، بلکه به عقد علی در آوردی، من هم به آنان گفتم: قسم به خدا، من این کار را نکرده‌ام، خداوند او را به شما نداد و به عقد علی در آورد، جبرئیل بر من نازل گشت و گفت: ای محمّد! خداوند- جل جلاله- می‌فرماید: اگر علی را خلق نکرده بودم، برای دخترت فاطمه، در روی زمین، از آدم تا خاتم، کفو وهمتایی نبود. آری تو همسر زهرایی. جز تو كسی در قد زهرا نبود. جز تو كه می‌تواند نیمه‌ی زیبنده‌ی زهرا باشد؟ كه می‌تواند پدر حسنین باشد؟ دوستت دارم علی جان! پرده‌ی هشتم؛ من: خوشه‌های پند من وارد صحنه می‌شوم. چراغها روشن می‌شود. هنوز گونه‌ تماشاچیان به تب این نمایش گرم است و چشمها خیره. وسط صحنه می‌ایستم و شروع می‌كنم: سلام به شما شاهدان این پیوند آسمانی، تبریك می‌گویم. سوالی از شما می‌پرسم: كجای این داستان زندگی و دنیای رنگ باخته‌ی من و تو را نقش می‌زند؟ چند دقیقه‌ای بر جای خود بنشینید. و همچنان كه به این آیات گوش می كنی، ببین علی و زهرا كه حجت برای تو هستند ماجرای ازدواجشان چه درسی برای تو دارد؟ من از خودم شروع می‌كنم. درسی كه من گرفتم اینها بود: 1- زن و شوهر باید كفو هم باشند. و كفویت یعنی همان همسری. یعنی قد و قوارشان یكی باشد. قدیمیها می‌گفتند كبوتر با كبوتر … . این همسری و هم شأنی در همه چیز است در تیپ، در خانواده، در دارایی، در تحصیلات و در… . دیدید چقدر بعضی زن و شوهرها نا متوازنند؟ 2- نتیجه‌ی ازدواج فرزند است. خدا علی و زهرا به هم رساند تا حسن و حسین از دامن آنان برآیند. چقدر این نكته مهم است و چقدر ما به آن بی توجه. در انتخاب همسر دقت كنیم و ببینیم فرزندمان از ریشه‌ی كه شیره ‌می خورد و در دامان كه پرورده می‌شود. خلاصه آنكه ما نیم سیبی هستیم كه سراغ نیمه‌ی گم شده‌ایم. باید حواسمان باشد كه به كه می‌چسبیم! شما چه درسهایی گرفتید؟ آستانه این مطلب پذیرای تبریكات شما به ممیمنت این خجسته پیوند است! كامتان به نام علی و همسرش، شیرین مدام بادا منبع : تبیان

:: موضوعات مرتبط: اجتماعي , مذهبي , ,
:: برچسب‌ها: حضرت فاطمه_امام علي_ازدواج ,
:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شيرينتر از عسل

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري



:: برچسب‌ها: شعر-قيصر -امين پور- ,
:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 16 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد